Sonntag, 2. März 2008

نامه ای از "فرزاد کمانگر"،معلم محکوم به اعدام به شاگردانش


بچه ها سلام،

دلم براي همه شما تنگ شده ، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرينتان شعر زندگي مي سرايم ، هر روز به جاي شما به خورشيد " روزبخير" ميگويم ، از لاي اين ديوارهاي بلند با شما بيدار ميشوم ، با شما ميخندم و با شما ميخوابم . گاهي « چيزي شبيه دلتنگي » همه وجودم را مي گيرد.کاش مي شد مانند گذشته، خسته از بازديد، که آن را گردش علمي مي ناميديم ، و خسته از همه هياهوها ، گرد و غبار خستگيهايمان را همراه زلالي چشمه روستا به دست فراموشي مي سپرديم ، کاش مي شد مثل گذشته گوشمان را به «صداي پاي آب » و تنمان را به نوازش گل و گياه ميسپرديم و همراه با سمفوني زيباي طبيعت کلاس درسمان را تشکيل مي داديم و کتاب رياضي را با همه مجهولات، زير سنگي مي گذاشتيم ؛چون وقتي بابا ناني براي تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقي مي کند ، پي سه مميز چهارده باشيد یا صد مميز چهارده ؛درس علوم را با همه تغييرات شيميايي و فيزيکي دنيا ، به کناري مي گذاشتيم و به اميد تغييري از جنس «عشق و معجزه» لکه هاي ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه مي کرديم و منتظر تغييري مي مانيدم که "کورش" همان همکلاسي پرشورتان را از سر کلاس راهي کارگري نکند و در نوجواني از بلنداي ساختمان به دنبال نان براي هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند ، منتظر تغييري که براي عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيريني براي همه به همراه داشته باشد.کاش مي شد دوباره و دزدکي دور از چشمان ناظم اخموي مدرسه، الفباي کرديمان را دوره ميکرديم و براي هم با زبان مادري شعر مي سروديم و آواز ميخوانديم و بعد، دست در دست هم مي رقصيديم و مي رقصيديم و مي رقصيديم .کاش مي شد باز در بين پسران کلاس اولي همان دروازه بان مي شدم و شما در روياي "رونالدو شدن" به آقا معلمتان گل مي زديد و همديگر را در آغوش مي کشيديد؛ اما افسوس نمي دانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشي به خود مي گيرد ، کاش مي شد باز پاي ثابت حلقه "عمو زنجيرباف" دختران کلاس اول مي شدم ، همان دختراني که مي دانم سالها بعد، در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکي مينويسيد: کاش دختر به دنيا نمي امديد.مي دانم بزرگ شده ايد ، شوهر مي کنيد ولي براي من همان فرشتگان پاک و بي آلايشي هستيد که هنوز « جاي بوسه اهورا مزدا» بين چشمان زيبايتان ديده ميشود؛ راستي چه کسي مي داند اگر شما فرشتگان، زاده رنج و فقر نبوديد ، کاغذ به دست براي کمپين زنان امضاء جمع نمي کرديد و يا اگر در اين گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنيا نمي آمديد ، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگي با چشماني پر از اشک و حسرت « زير تور سفيد زن شدن » براي آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنيد . دختران سرزمين اهورا ، فردا که در دامن طبيعت خواستيد براي فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه،تاجي از گل بسازيد، حتماً از تمام پاکي ها و شادي هاي دوران کودکيتان ياد کنيد .پسران طبيعت آفتاب؛ ميدانم ديگر نمي توانيد با همکلاسيهايتان بنشينيد ، بخوانيد و بخنديد، چون بعد از « مصيبت مرد شدن » تازه « غم نان » گريبان شما را گرفته ، اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان، براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب مي سپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج

Keine Kommentare: