نامه اي نيمه تمام از فرزاد کمانگر
به نام آزادي
در پي برگزاري تجمعي مسالمت آميز در شهر سنندج در حمايت از فرزاد کمانگر ، سما و حبيب بهمني دو فعال حقوق بشر از هزاران کيلومتر فاصله و از شهر بندرعباس براي حضور در اين تجمع و انجام وظيفه اجتماعي و انساني خود طي مسير نمودند ، اين دو فعال حقوق بشر در تاريخ 2/5/87 توسط نيروهاي امنيتي بازداشت و به اداره اطلاعات شهر سنندج منتقل گرديدند و مورد بدرفتاري قرار گرفتند و همچنان نيز در زندان اين شهر به سر مي برند . نامه ذيل را فرزاد کمانگر خطاب به سماء بهمني نوشته است که بعلت انتقال فرزاد کمانگر به سلول انفرادي و قطع تمامي تماسهاي وي با دنياي بيرون متن ناتمام به پايان ميرسد.با تو بودن دل ميخواهد سرزمين من ¹سلام مهمان در بند من ، به سرزمينم خوش آمدي ، سرزمينم را بر روي کاملترين نقشه هاي جهان هم جستجو نکن ، به دنبال يافتن طول و عرض جغرافياي آن نباش ،از آخرين نشانه هاي صنعت و از کنار آخرين کارخانه که گذشتي دياري برهنه از صنعت و آکنده از فقر و گرسنگي در برابرت نمايان مي شود ، دياري با افقي سرخ به سرخي تاريخش و خورشيدي زرد به رنگ کشتزارهاي گندمش و درختان سبز بلوط که نشان از صلابت و زندگي ساکنانش است در مقابلت آغوش گشوده اند ، با مردماني از جنس خودتان پر از صداقت و راستي که هنوز صميميت و يکرنگي سالهاي دور اجدادمان را به يادگار نگه داشته اند ، مردماني که سالهاست نابرابري ها و بيدادها و آوارگي ها و تبعيض ها و ظلم ها و ديکتاتوري ها به زانويشان در نياورده ، سرزميني که هرکس درد مردمانش را فرياد بزند ، فريادش را به بند مي کشند ، جواناني دارد از نسل خورشيد که براي شناساندن آلام مردمانشان و آرمانهايشان به دنيا هر کاري ميکنند.گاهي لاکپشت را به پرواز در مي آورند ، گاهي اسبها را مست ميکنند ، گاهي با يک وبلاگ که همه بضاعت و توانشان است درد هزاران ساله ملتشان را فرياد ميکشند و به ظلم و تبعيض اعتراض ميکنند ، گاهي با آوايي از اين سرگذشت پر سوز و گداز ملتشان را در قلب موسيقي و آواز ، کوي به کوي و کشور به کشور جاري مي سازند.عزيزم سماء ، حال که دوربينت را گرفتند با ديدگان بنگر و با نيزه قلمت بنويس ، بنويس که اين سرزمين سالهاست که زخمي است ، زخمي از خشونت ، سرکوب و سرب .بنويس که اين زخم مرهم ميخواهد و تيماردار ، بنويس سرزمين من حلقومي ميخواهد مثل ما تا ناگفته هايش را فرياد زند و گوشهايي که پاي درد و دل مردمش بنشيند ، بنويس در اين ديار گلها ، گلوله ها حکمرانند ، بنويس اينجا خنجر همه روزه خون را به محاکمه ميکشد.بنويس در کوره راهها اينجا همه به کمين خورشيد نشسته اند ، به تاراج چشم و قلم و دوربين و به کمين آگاهي و دوستي ، بنويس که اينجا مينها هنوز به پاي کودکان زهرخند ميزنند ، اکنون که سرزمينم کردستان را ديده اي ، گلايه نکن که زنداني ات کرده اند اين زندان سالهاست که چون چرکين غده اي بر دل ما سنگيني ميکند ، گله نکن که نگذاشتند ميزبان خوبي برايت باشم ، اين مهمانهاي ناخوانده ميخواهند رسم مهمان نوازي را نيز از ما به يغما ببرند و از بين ببرند .گله نکن که آواي ما هزينه است ، آخر در سرزمين من سالهاست "خج و سيامند"² و شيرين و فرهاد تحت تعقيب اند و سالهاست که عشق و آشتي تحت پيگرد قانوني هستند ، سالهاست آواز ما بي قراريهاي نوعروسان چشم به راه داماد و مادران چشم به راه عروسي فرزندان است .آواز ما داستان "خجه هاي بي سيامند" است ، داستان "زين است که بدنبال مم"³ زندان به زندان و شهر به شهر آواره گشته ، سالهات که فرهاد سرزمينم بر ديوار ظلمت نقش خورشيد و بنفشه ميکشد ، سالهاست زنگي مست شرافت شيرين آواره به دنبال فرهاد را به تيغ ميزند.گلايه نکن که اگر حوره و طيران سوزناک است ، آخر لبريز از اشک يعقوبهاي چشم انتظار فرزند است و داستان خواهران چشم انتظار برادر ، اما با اين همه چونان کوه زيرسالي مانده ايم که در دريا مي ايستد .نوشته اي نا تمام از فرزاد کمانگر
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen