احمد آباد، اسارتگاه مصدق، میعادگاه عاشقان آزادی ,پرویز داورپناه
بگذار تا پیام تو را
چشم های ساکت خود منتشر کنیم
بگذار تا عصای تو
با انتظار ما
بر گور روستایی ات آهسته گل کند
بگذار آب های پر آواز
همواره در ستایش آزادی
زیر درخت پیر
روان باشد
محمد علی سپانلو
خبرنگاران خارجی و جهانگردان وقتی به ایران میرسند از احمد آباد و مزار مصدق می پرسند. احمد آباد همان جائی است که در آن آدمی روح پاک مصدق را حس میکند؛ آزادی با روح آدمی پیوندی ناگسستنی برقرار میکند؛ جایی که میتوان فهمید ایران یعنی چه؟ ایرانی کیست، و در طول اعصار چه مصایبی بر سر ایران و ایرانی آمده است! آری، مصدق از زمان برتر و از مکان بالا تر است. مصدق آتشی در سینه دارد که آتش به ایران عشق است، عشق به استقلال و سرافرازی ایران و این عشق را ملت ایران حس کرده است و برای آن احساس عمیقی در خود دارد و آن روز فرا خواهد رسید که نام مصدق تمام فضای ایران راهمراه با نسیم آزادی و دموکراسی پر خواهد کرد. دیماه ۱۳۴۱ وقتی در اولین کنگره جبهه ملی ایران در تهران، رئیس کنگره اعلام داشت که پیامی از احمد آباد آمده است، با شنیدن نام احمدآباد، ناگهان ۲۰۰ نفر، نمایندگان حاضر در کنگره برپا خاستند و اشک شوق در چشم همگی آنان موج میزد. همه با شور و هیجانی عظیم همراه با شکوهی سنگین، نفس را در سینه ها حبس ساخته بودند تا بار دیگر پس از نه سال صدایش را که در احمد آباد بر نوار ضبط شده بود، بهتر بشنوند.احمد آباد همانجاست که می فهمی چرا ایرانی، ایرانی مانده است و هیچگاه به پستی و خفت و خواری در برابر هیچ قوم دیگر تن نداده است؛ آنجاست که حس میکنی بابک ها، مازیارها، ابومسلم ها، امیرکبیرها، مصدق ها، فاطمی ها، فروهر ها، بختیارها و . . . برای چه آمده اند و خونشان برای چه خاک را رنگین کرده است. آری، مصدق صدای تاریخ است.وقتی در دهکده ی عشق در آهنی خانه مصدق بسته می شد و مصدق در خانه تنها می ماند، آدمی احساس می کرد که آزادی در آنجا زندانی است. مصدق آتشی در سینه دارد که آتش عشق به ایران است، عشق به استقلال و سرافرازی ایران و این عشق را ملت ایران حس کرده است و از آن احساس ژرفی درخود دارد. مصدق درك عمیقی از استقلال و آزادی دارد و این دو را از هم جدا نمیداند. این استقلالطلبی مصدق است كه منجر به ملی شدن صنعت نفت می شود. او سعی می کند دو عنصر استقلال و آزادی را در جامعه متحقق كند. مصدق سرآمد خدمتكاران تاریخ ایران است و این ریشه در تربیت او دارد. مصدق هیچگاه فضای جامعه را محدود نمیكند. دوران مصدق، مطبوعات و احزاب از آزادی كمنظیری برخوردارند.او در طرحی برچیدن بساط استثمار كشاورزان ـ كارگران را آغاز می کند، او حقوق معلمان را افزایش داده، بیمههای تامین اجتماعی را سامان میدهد؛ طرح هایی كه اگر همه ی آنها برجا میماند و کاملا عملی می شد، وضعیت مردم كشور بسیار متفاوت بود. آن روز فرا خواهد رسید که نام مصدق تمام فضای ایران را همراه با نسیم آزادی و دموکراسی پرخواهد کرد. در آغاز حکومت اسلامی که مردم به مصدق روی آوردند و از او تجلیل کردند و در احمد آباد اجتماع میلیونی تشکیل شد، این محبوبیت، خمینی را به وحشت انداخت. او بهمان لحن عامیانه ی خود بی اختیارفریاد برآورد "ول کنید این مشت استخوان پوسیده را" و بدین ترتیب دوباره مصدق به محوطه ممنوعه ها بازگشت. برگردیم به دهکده عشق که امروز ویران آباد نام گرفته است. مونا ناییم خبرنگار روزنامه لوموند در مقاله ای زیر نام "آرامگاه عجیب مصدق" می نویسد: "خانه دو طبقه رو به ویرانی است. راه وصول به آن، یک جاده باریک خاکی است که از میان درختها و علف های هرزه میگذرد. هیچ علامت و نشانی برای راهنمایی و هیچ مستحفظی ندارد. تنها یک خانوادهء روستایی در حد توانایی، کم و بیش به این خانه رسیدگی می کند. پدر استقلال اقتصادی ایران و پیشاهنگ ناسیونالیسم در منطقه خاور میانه، محمد مصدق، نخست وزیر اسبق ایران در داخل این خانه محقر احمد آباد، در ۸۰ کیلومتری شمال غربی تهران مدفون است. او در سال ۱۹۶۷ در این خانه درگذشته است. از هنگام استقرار جمهوری اسلامی در ایران در ۱۹۷۹، رژیم مذهبی برخاطره این مرد که سی و پنج سال پیش از خمینی مظهر مبارزه با هر گونه سلطه خارجی بر ایران بوده، بکلی پرده ی فراموشی کشیده است . . . در میان ایرانیها، بخصوص جوانان که نسبت به اقدامات مصدق نظر بسیار تحسین آمیزی دارند، نادرند آنهایی که می دانند مصدق در کجا مدفون است."آقای استیون کینزر نویسنده کتاب همهً آدمهای شاه۱ می نویسد:روزی که من وارد احمد آباد شدم، دو پسر کوچک در سایه در مقابل دکه ای نشسته بودند. به راهنمایم گفتم: "از آنها بپرس مصدق کی بوده." او پرسید. پسرها لبخند زدند و سر تکان دادند، انگار که ما دو آدم کودن بودیم. یکی از آنها جواب داد: "او نفت را ملی کرد." دیگری خندید. من تحت تاثیر قرار گرفته بودم.جاده احمد آباد به دروازه باغ بزرگی می رسد که دیوارهای بلند آجری، آن را احاطه کرده است. هیچ اسمی بر سر در باغ دیده نمی شود، اما نگاهی کوتاه به اطراف روشن می سازد که هیچ نقطه دیگری از این روستا به هیبت این ساختمان نیست. این باید خانه مصدق باشد. مصدق بیش از ده سال از این خانه خارج نشده بود. او در خاطراتش نوشت: "من عملا" زندانیم. در این روستا محبوس و از همهء آزادیها محروم شده ام. آرزو می کنم که هرچه زود تر عمرم به پایان برسد و از این زندگی رهایی یابم. در احمد آباد از یکی از روستائیان بنام تک روستا سئوال کردم که آیا تک روستا و همسایگانش خود را با روستاییان سایر مناطق اطراف متفاوت می دانند، و او بااطمینان گفت که همین طور نیز هست. "ما نه تنها احساس متفاوتی داریم، بلکه متفاوت نیز هستیم. ما متفاوتیم به دلیل تاثیراتی که مصدق بر ما نهاده است. دیدارکنندگان از راه دور به اینجا می آیند، اما به هیچ روستای دیگری نمی روند. ساکنان این روستا به خود می بالند که مردی چون مصدق را در میان خود داشته اند. ما سعی می کنیم بر اساس الگویی که مصدق به ما داده است رفتار کنیم. در اینجا ما به همکاری، امور خیریه، وحدت و همبستگی اعتقاد داریم. دست مردم نیازمند را می گیریم. ساکنان روستای دیگر به الگوهای ما پی برده اند و هر زمان که مشکلی داشته باشند، از ما طلب کمک می کنند. شما نمی توانید احمد آباد را بدون مصدق به یاد آورید. او پدر ملت ما و درعین حال پدراین روستاست. واقعا" شرم آور است که آنها او را و حکومتش را نابود ساختند." استیون کینزر ادامه می دهد:"مصدق در وصیت نامه اش خواسته بود که در گورستان ابن بابویه در تهران، در کنار گور کسانی که در تیرماه ۱۳۳۱ از حکومت او دفاع کرده و کشته شده بودند، دفن شود. محمد رضا شاه از ترس آنکه گور مصدق مرکز تجمع مخالفان گردد، این اجازه را نداد. خویشاوندان مصدق تصمیم گرفتند موقتا" جسد او را در احمد آباد دفن کنند. مصدق از آنها خواسته بود که مراسمی برپا نگردد. حتی سنگ قبر هم نمی خواست . تقاضا یش اجابت شد. اکنون او در کف اتاقی به خاک سپرده شده است که زمانی اطاق غذاخوریش بود. این اطاق مفروش، کوچک اما دلپذیر است. با پنجره هایی که انوار خورشید از میان آنها به درون اتاق می تابد. در طول سالها، این اتاق شکل آرامگاه را به خود گرفته است."شیرین سمیعی در کتاب در خلوت مصدق۲می نویسد: من در زندگانی خود سعادت آن یافتم که به خلوت مصدق راه یابم، او را از نزدیک ببینم و لمس کنم، با او هم پیاله و دمساز شوم، در کنارش به سخن بنشینم و از گفتنی ها بگویم. این نیکبختی را از طریق ازدواج با یکی از نوادگانش بدست آوردم. در آن ایام او به دور از چشم همگان، به فرمان شاه، در تبعید و در احمدآباد بسر می برد و هر کس را رخصت دیدار او نمی بود. به خاطر کارنامه اش ابرمرد دوران شده بود و قهرمان ایرانیان و سایر ملت های دربند و کشورهای اسیر. با آنکه خلق و خوی درویشان داشت و بر گلیمی می خسبید، با پادشاه در یک مملکت نمی گنجید و بهمین خاطر در کنج دهی ز انظار پنهانش می داشتند...مصدق، آن طور که من شناختم، کاری به کار مذهب و معتقدات کسی نداشت و هیچگاه برای مبارزه با آن برنخاست و درگیری با مذهب را به صلاح ملک و ملت نمی دانست. ندیدم کسی را به خاطر آن ملامت و یا مذهب را به خاطر مذهب بکوبد، اما به جدائی دین از دولت اعتقاد تام داشت و کتمانش نمی کرد. تکیه بسیار بر آموزش، دانش، آزادی و رفاه ملت می کرد. بارها از او شنیدم که می گفت با اسلحه به جنگ خرافات رفتن خطاست و هر زمان که در دفاع از عقایدم تند می تاختم مرا از آن منع می کرد... در احمد آباد صبح زود از خواب برمی خاست، لباسش را می پوشید، یک پیاله چای می نوشید و در گوشه ای از حیات می نشست...شیرین سمیعی می نویسد: به او بالیدن چه آسان و چو او زیستن چه مشکل. یکه بود و بی مانند و تا به امروز نیز همچنان در درون خانواده اش بی همتا مانده است و در بیرون از آن نامدار و سرافراز، چرا که در طول عمرش سخن جز به حق نگفت و به ناحق نپیوست. راه آزادی را از برای ملت ایران بگشود و طعمش را هر چند بس کوتاه، بدو بچشاند. غرور و سربلندی را به او بنمود و چشمانش را بر روی مکر استعمارگران باز کرد. تسلیم زور نشد و سر در برابر زورگویان فرود نیاورد.به دنبال نام نرفت و در پی جاه و مال نشد. با دشمن ستیز کرد و سر به اجانب نسپرد. پای بر معتقداتش ننهاد و از مبارزه، هیچ زمان نهراسید. به خاطر آرمانش به زندان رفت، مرگ به جان خرید و عمری را در تبعید، به دور از خانه و خانمان گذراند.این چنین بود که برگزیده ایرانیان گشت و نماد آزادگان ایران زمین، به دل ها راه یافت و یادش زنده و نامش جاودان بماند، نه به خاطر اسم و رسم و نه به خاطر ثروت و مقام و ایل و تبارش، فقط به خاطر آنچه که بود و کرد و آن چنان که زیست. سرانجام نیز رسید به آنچه سزاوارش بود.عاشقان مصدق سالی دو بار در احمد آباد دور هم جمع می شوند و یاد او را زنده نگاه می دارند. آخرین دیدارشان ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷سالروز تولد مصدق بود و دیدار آینده روز ۱۴ اسفند ماه ۱۳۸۷ می باشد.دکتر پرویز داورپناه ـ ۱۲ اسفندماه ۱۳۸۷منابع:۱) استیون کینزر، همهً آدمهای شاه، ترجمهً منیژه شیخ جوادی(بهزاد) نشر پیکان، چاپ اول، تهران،۱۳۸۲۲ ) شیرین سمیعی، درخلوت مصدق، شرکت کتاب، چاپ اول، لس آنجلس، ۱۳۸۴ / ۲۰۰۶ میلادی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen