Dienstag, 28. Oktober 2008

امید به آینده رادر میهن من سر بریده اند!

امید به آینده رادر میهن من سر بریده اند
سمیه توحید لو ( و. بر ساحل سلامت

کافیست عصر ها در خیابان های شلوغ و پرتردد تهران، گوشه ای بایستی و به رفتار مردمان این شهر بزرگ نگاه کنی. آدمهایی که می آیند و می روند. آدمهایی که خسته اند و تحمل هم را ندارند. ماشین هایی که انگار می خواهند حق یکدیگر را بخورند. انسانهایی که حریم یکدیگر را می درند. عصبانیت، افسردگی. چهره ها دارد روز به روز رنگ زرد تر می شود. مردم دیگر شاد نیستند. یکی درد نان دارد و دیگری در کار فرو بسته خود مانده است. شهرمن افسرده و بیمار است!
این روزها تا حرف از افسردگی شهر می زنند زود نرخ بالای تورم و مشکلات اقتصادی را به رخ آدم می کشند. زود از سختی گذراندن روزگار می گویند. خیلی زود به قیمت زمین و مسکن تا نان و شیر و تخم مرغ می رسند. اما من مردمان ناشادی را می شناسم که دارند و ناشادند!
چرا افسردگی گریبان من و اطرافیانم را گرفته؟ چرا این درد اینقدر واگیردار است؟ امروز هرچه می بینم، هرچه می شنوم، به هر تحقیق آماری نگاه می کنم، تنها این افسردگی است که خودش را نشان می دهد. رنگ دیوارهای شهرم در حال سیاه شدن است، ولی هنوز زنگ خطر برای مسئولین شهر به صدا نیامده .
کافیست پایت را چند قدم آن طرف تر حتی در کشورهای همسایه بگذاری. آن ها هم نوسان بورس دارند. آنها هم قیمت طلا و مسکنشان جهانی بالا و پایین می شود. اما مردم یکدیگر را نمی درند. منتظر نیستند که بر لاشه های دیگر، خود و حیاتشان را علم کنند. حرص نمی زنند. مردمان ما ناامیدند و از این ناامیدی حرص می زنند. نه اعتمادی و نه سرمایه اجتماعی ای.
ایران و ایرانیان روزهای سخت تری را نیز از نظر اقتصادی گذرانده اند. اما اینچنین افسرده و بعضا عصبی و پرخاشگر نبوده اند. امروز جای خالی یک چیز، بزرگ و پررنگ است. امروز چشم انداز آینده تاریک است. امید به آینده از بین رفته، دو روز دیگر و فرداهای ما کمرنگ هستند و لرزان. زندگی فردایمان شفاف نیست. نمی دانی چه می شود. نمی دانی به کجا می رسی. نمی دانی درس می خوانی، آیا کاری هست. اصلا درس می خوانی که چه کاره بشوی؟ کار می کنی که چه بشود؟ امروز پایین ترین سطح امید به آینده را می بینیم. امیدوارترین ها آنانی هستند که می خواهند بروند و ترک کنند این دیار را، شاید که چشم اندازی بهتر بیابند.
کسی که هیچ چشم اندازی به آینده ندارد، مجبور است امروز برای آینده اندوخته ای داشته باشد. آن که ندارد افسرده است. آنکه می تواند جمع می کند. از کاهی نمی گذرد. عصبی و بدمزاج می شود. مردم ما حرص آینده ای را می زنند که نیست. که نمی بینند. این یک زنگ خطر است. به خدا برنامه پنج ساله و چشم انداز بیست ساله برای مردم، فردا را به ارمغان نمی آورد. باور داشته باشیم که نرخ مقالات کپی شده و علمی ما، آینده را روشن نمی کند. باور کنیم که حتی اندک دلخوشیهای مثلا ورزشی هم عصبیت گسترده در میان مردمان این شهر را درمان نیست. بی ثباتی، تزلزل ، برنامه ریزی های غلط و بی قاعده بودن، نداشتن قانون، دست و پاگیر بودن قواعد و بسیاری دیگر از این جمله امور چشم انداز تیره آینده را رقم زده است.
گاهی تکه نانی و سقف هرچند کوتاهی، دلشادمان می کند اگر فردا را روشن تر ببینیم. اگر توانایی و استحقاق تغییر را در خود بیابیم. افسردگی مزمن شهر من نه از پیامدهای مدرنیته است و نه از نتایج مستقیم تورم. مردمان شهر من فردا را نمی بینند!

Keine Kommentare: