Montag, 29. September 2008

با ياد سرباز گمنامي که تنها به خاطر عقيده اش کشته شد

با ياد سرباز گمنامي که تنها به خاطر عقيده اش کشته شد
ف.جاويد
جوان بي گناهي که تنها براي اعتقادي که در قلبش داشت، ناجوانمردانه مي بايست بميردامروز با خواندن مطلبي در عصر نو تحت عنوان «گزارش اختصاصي از وضعيت زندانيان اهل حق در اروميه» بسيار متاسف شدم. شايد اين در کشوري مثل ايران يکي از معمولي ترين وقايعي باشد که هرروزه بتوان انتظارش را داشت و در واقعيت هم به وقوع مي پيوندد. ولي با خواندن آن واقعه که در روستائي در مياندوآب در سال 83 براي سربازي اتفاق افتاده که به خاطر اعتقادي که داشته و اهل حق بوده و حاضر به تراشيدن ريش خود نشده و به اين ترتيب مجبور به فرار از سربازخانه شده و ضمن اينکه مورد حمايت خانواده و از جمله پدرش قرار گرفته و پدر هم با فرستادن نامه به مسئولين، با اين شرايط ادامه خدمت سربازي را براي پسرش غيرممکن دانسته که پس از آن نيروي انتظامي اين شهرستان با هجوم گسترده به محل کار اين افراد و کشته شدن 6 نفر از جمله اين سرباز و پدرش ميشود، بسيار بسيار متاسف شدم.با خواندن خبر چيزي روي قلبم سنگيني ميکرد و فکر کردم که هر کس به نوبه خود بايد قدمي بردارد، به هر شکل و به هر نوعي هرچند کوچک. هر وجدان بيداري نبايد آرام بنشيند، هر حرکت کوچکي و برداشتن هر قلمي ميتواند در پايان دادن به اين ظلم و زور کمکي هر چند کوچک باشد. بر اين اساس به نوشتن اين مطلب پرداختم. اين درد را چگونه ميتوان عنوان کرد، ابعاد اين جنايت آنقدر وسيع و عميق است که زبان از بيان آن و قلم از نگارش آن عاجز ميباشد، تا به کي اين همه ظلم کردن ظالمان را بايد تحمل کرد؟ تا به کي؟هر روز با دميدن سپيده صبح، بايد با دلهره اي ناگفتني از خواب بيدار شد.امروز چه خواهد شد، امروز حکم روز پاياني عمر کداميک از بي گناهان را بايد توسط حاکمان جلاد شنيدو هر روز بايد با اين کابوس از خواب بيدار شد، اعدام، اعدام، اعدام. دستگيري، حکم اعدام. چه بايد کرد، چه بايد گفت، چه ميتوان گفت، با اين بيداد چکار ميشود کرد، تا به کي بايد سکوت کرد در برابر اعدام بيگناهان، تا به کي بايد سرفرود آورد درمقابل اين همه ظلم و جور. اين سکوت کشنده که ميهن را فرا گرفته، چيست؟زندگي چقدر ميتواند زيبا و به همان اندازه چقدر ميتواند سخت و تحمل ناپذير باشد، تا به کي بايد فقط سختيهاي زندگي را تجربه کرد، تا به کي بايد سايه سنگين دژخيم پليد را با تمامي گوشت و پوست و خون خود، لمس کرد؟ تا به کي بايد در مملکتي زيست که آزادي همچون پرنده اي بي پناه در سرزميني بي آب و علف ( که زندگي را از آن گرفته اند) به دنبال لانه اي هر چند کوچک و براي قطرهً آبي هر چند ناچيز، هنوز فرسنگها راه بپيمايد و هنوز بايد بي هيچ نوري از اميد براي رسيدن به آرزوهايش، به تلاشهاي بي پايان خويش ادامه دهد. در سرزميني که آزادي گناهي نابخشودني است که بر زبان راندنش و هر قدمي در راهش نهادن را، بهائي سنگين بايد داد.تا به کي بايد کشت، تا به کي بايد مرد، تا به کي فقط براي داشتن عقيده و فقط به صرف داشتن يک نظر بايد مرد، تا به کي در سرزميني، سرباز بي گناهي را تنها براي داشتن يک عقيده، يک ايمان، بايد کشت.تو مجاز نيستي حتي چيزي را به عنوان عقيده شخصي خودت داشته باشي، اصلا چيزي به نام حوزه شخصي و خصوصي افراد براي حاکمان ظلم و جور و ديکتاتور، واژه هائي ناآشنا و گنگ مي نمايند و آنها جز مشتي احکام خشک مغزي که ريشه در ديکتاتوري عميق مذهبي دارد، چيز ديگري را نه ميدانند و نه به نفعشان هست که بدانند.تا به کي ميتواني در سرزميني زندگي کرد که حتي از حق داشتن عقيده اي در قلب خويش نيز، ممنوع شده‌اي، اين سکوت کشنده چيست که در مقابل اين همه ظلم و جور، سايه شومش را بر مملکت ما انداخته است. با ياد تمامي جانباختگان راه آزادي

Keine Kommentare: